زهرا زهرا ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
عشق من و همسرمعشق من و همسرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

زهرا ، ترنم دلنشین زندگی ما

سورپـــــرایــــــــز

دردونه کوچولوی مامان... امروز با یه حرکت فوق العاده عجیبت هنوز توی شوک هستم.قبلا گفته بودم که بخاطر این که با قنداق خیلی آروم تر هستی شبا قنداقت می کنیم.امروز صبح که بیدار شدی بهت شیر دادم و گذاشتمت روی تخت. برای انجام یه کاری رفتم ازاتاق بیرون و وقتی برگشتم دیدم که در حالی که قنداق بودی دمر شدی و به شدت داری تلاش می کنی تا سرتو بیاری بالا و بتونی نفس بکشی.چون دستاتم قنداق بود خیلی نمیتونستی حرکت کنی.خیــلــــــــی هول شدم سریع برت داشتم و دیدم  صورتت قرمز شده.خلاصه با این کارت منو حسابی هیجان زده کردی. Shocked دلم طاقت نداد و زنگ زدم به مادرجون و براش تعریف کردم و هردومون تو این کارت مونده بودیم.آخه یه کوچولوی دو ماهو نیمه خی...
24 اسفند 1392

غول واکسن

دو ماه شیرین و پرفراز و نشیب برای یه مادری که خیلی بی تجربه است گذشت... دو ماهگیت مبارک گل قشنگم       چون خیلی از واکسن می ترسیدم هی می خواستم عقب بندازمش.از طرفی  هم بابایی سرما خورده بود و شما ازش واگیر شدی و شد غوزبالا غوز.خلاصه با یه روز تاخیر صبح زود  آمادت کردم.چون یه کوچولو سرما خورده بودی کلی لباس پوشوندمت بعدم یه پتو.مادرجون تاکید کرده بود که خیلی خوب بپیچونمت که یه موقع خدایی نکرده بدتر نشی.بابایی هم ماشینو روشن کرد تا گرم بشه و بعد اومد شمارو برد تمام این دو ماه استرس واکسنتو داشتم و بیشتر از اون این که خوب وزن گرفته باشی.اما بازم ورنت نرمال نبود و من خیلی نگران شدم  ... &...
20 اسفند 1392

مامانی تپل و تپلوی مامانی

سلام دخمل نازم امروز رفتم دکتر و صدای قلبتو شنیدم.تو این چند هفته که سونو نیودم و روی ماهتو ندیدم صدای قلبتم غنیمته.فدای قلب کوچولوت بشم مامانم خانم دکتر گف اضافه وزنم زیاده و تپلی شدم.خدا کنه شمام مثه مامان تپلی شده باشی... دکتر گفت اگه همین طوری پیش برم بدنیا آمدنت خدای نکرده سخت میشه مامانم با دل پاکت برام دعا کن.خیلییییییییییی استرس گرفتم.دلم نمیخاد دیگه هیچی بخورم دلم برا دیدن روی ماهت تنگ شده.بوسسسسسسسسسسسسسس   ...
22 بهمن 1392

ماهگرد اول

   دختر نازنین من...  یک ماه مثل برق و باد گذشت..... یک ماهی که زیباترین ماه عمرم بود و وجودم از هر لحظه دیگه ای پر از حس زیبای مادرانه بود... دختر یکی یه دونه مادر ،یک ماهگیت مبارک نور چشمم تو یک ماه سعی کردم برات سنگ تموم بذارم و همه ی کاراتو به خوبی انجام بدم.تو دخترک مادر هم کاملا باهام همکاری داشتی اصلا نه گریه می کردی و نه مدام از من شیر می خواستی عزیز دلم واقعا ناراحتم از این که دیر فهمیدم تمام گریه های این یک ماهت به خاطر گرسنگی هست.حالا هم که فهمیدم شیر خشک دادن بهت برای من که حتی تصورش رو هم نمیکردم یک روزی مجبور شم به پاره تنم شیر خشک بدم خیلی سخته.هر بار که شیشتو درست می کنم با عذاب اونو تو دهن...
19 بهمن 1392

اولین سکسکه

سلام دخملکم امشب بعد نماز داشتم تلویزیون میدیدم شمام داشتی تکون می خوردی که یهو متوجه شدم تکونات یه مدل خاصیه دقت که کردم متوجه شدم یه نظم خاصی داره و مث نبض میمونه تازه دوزاریم افتاد که داری سکسکه می کنی عسل مامان خیلی خوشحال شدم.آخه خیلیی دوس داشتم بدونم سکسکه می کنی یا نه و اگه می کنی من احساس می کنم؟ زودی اومدم به بابایی گفتم و با هم کلی قربون صدقت رفتیم. قربون سکسکه هات ...
20 آبان 1392

دیدار بعدی

سلام دخملم امروز برا دیدن خاله الهام(خاله بابایی) که بخاطر یه جراحی تو بخش زنان و زایمان بستری بودن رفته بودم بیمارستانی که قرار بود تو اونجا به دنیا بیایی! نمی دونم چرا ولی یهو حالم خیلی بد شد از تصور این که بار بعدی که بیام اینجا با درد میام و حتما خیلی استرس دارم ولی بابایی بهم یادآوری کرد که دفعه بعدی که بیایم اینجا با نی نی برمیگردیم خونه هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دخترم واقعا اگه سختی هم باشه با یک لحظه تصورت فراموش می شه... عاشقتیم عزیزم زودی بیا پیشمون ...
19 آبان 1392

روز عرفه

امروز روز عرفه بود.روز نیایش با خدا... صبح که از خواب بیدار شدم حال موندن تو خونه رو نداشتم.رفتم خونه خاله.نزدیکای ظهرم اومدم تو حیاط و شروع کردم به دعا کردن.خیلی زیر آسمون چسبییییییییییییییید... با تمام وجودم برای سلامتی و عاقبت بخیریت دعا کردم.الهی دعای همه تو روز این برآورده بشه خصوصا مامانایی که نی نی تو راه دارن... بعدازظهر می خواستیم حاضر شیم بریم دعای عرفه که ریحانه یهویی شروع کرد به بی تابی کردن و هیچطوری آروم نمی شد.ما هم آماده شدیم و رفتیم دکتر.به محض این که رسیدیم دکتر آروم شد.دکتر هم گفت که بخاطر دندوناش بی تابی می کنه بعد دکتر به پیشنهاد نمیدونم کدوممون(!!!؟)رفتیم باغ بابابزرگ و رو پشت بام کلبه وسط باغ دعا رو خوندیم.خیلی...
6 آبان 1392

اولین سونو و شنیدن صدای قلب جوجه

بعد از مثبت شدن جواب آزمایش بلافاصله دکتر رفتم و برای دو هفته بعدم سونو نوشت تا صدای قلبتو بشنویم و سنتو بدونیم تا خیالمون راحت باشه.من کلییییییییییییییی تو اینترنت راجع به صدای قلب نی نی و این که چه هفته ای قابل شنیدن هست مطلب خوندم.کلی استرس و هیجان داشتم.... خلاصه روز موعود از راه رسید و با کلی هیجان راهی شدیم.بابایی دوست داشت بیاد و صدای قلبتو بشنوه اما من تنها رفتم تو اتاق.دکتر سنتو از من پرسید اما من نمی دونستم بعد خودش گفت 10 هفته و یهو صدای قلبتتتتتتتتتتتتتتتت       یکی از بهترین صداهایی که تا حالا شنیده بودم.قاه قاه می خندیدم بااشک شوقی که تو چشام بود خدایا شکرت.......... ممنونم ازت خ...
24 خرداد 1392