زهرا زهرا ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
عشق من و همسرمعشق من و همسرم، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

زهرا ، ترنم دلنشین زندگی ما

200 روزگی شیرین

فرشته کوچولوی مامان ... ماهگرد ششمت رو چون توی ماه رمضون بود نتونستیم جشن بگیریم.به همین خاطر قرار شد 200 روزگیتو جشن بگیریم.دقیقا یک روز گذشته بود از 6 ماهگی چهار دست و پا رفتی.وقتی هم 4 دست و پا میری فوق العاده خوشحال میشی و گاهی خوشحالیتو با یه جیغ بنفش نشون میدی  دیگه همه چیو از جلو دستت جمع کردیم.چون فوق العاده کنجکاوی و هر چیزیو تا وارسی نکنی ول کنش نیستی بعد دَدَ ، بَ بَ ، اَده ، اییَ  حالا وقتی گریه می کنی و میخواهی خودتو لوس کنی پشت سر هم میگی : یَ یَ یَ یَ یَ یَ ......   دوروز قبل عید فطر 200 روزگیت بود قند عسلم.ورودت به صده دوم اولین سال  زندگیت مبارک عزیزم... &n...
5 مرداد 1393

دلتنگ حرم

زهرای من.خیــــــلـــــی خوشحالم... اگه خدا بخاد میخایم بریم مشهد با مامان جون و بابا جون حیلی دلم هوای مشهدو کرده.هروقت صدای نقاره خونه پخش می شه از تلویزیون تمام وجودم تمنا میشه برای زیارتش... آخه من همه جوره مدیون امام رضام.تو تک تک لحظه های زندگیم دستمو گرفته.مهم ترینش شما و بابای گلت هستید که وجودم به وجودتون بنده... دختر گلم هر وقت تو زندگی به مشکلی برخوردی از امام رضا کمک بخواه که کسی رو نامید نمی کنه... مامان جون و باباجون خیــلی خوشحالن که می خوان شنارو ببرن مشهد.البته خیلی وقته پپیشنهاد دادن که بریم.اما من همش می ترسیدم اذیت شی. دیگه  این بار  دلمو راضی کردم.البته من کیم خود امام رضا طلبیده مارو. قربونش برم که...
18 ارديبهشت 1393

ماهگرد چهارم

فندوق کوچولوی مامان 12 اردیبهشت روز معلم و روز مادر جون، و 16 اردیبهشت هم تولد مادرجون بود.اصلا اردیبهشت ماه مادرجونه..... مامان گلم روزت و تولدت مبارکـــــــــــــــــــــ 10 اردیبهشت هم تولد دایی محمدمهدی بود.دایی جون تولد شمام مبارک به خاطر این مناسبت ها من ماهگردتو یک هفته زودتر و شب تولد امام محمد باقر(ع) که 11 اردیبهشت بود گرفتم و خونه مادر جون کلـــــی کیک درست کردیم و خوش گذروندیم...     چهار ماهگیت مبارک آرام جانم.... چناد تا عکس یادگاری مامان صبر کن پیرهنمو درست کنم بعد ازم عکس بگیر حالا خوب شد؟؟!!؟؟   فدای اون خنده خوشگلت بشم...   ...
14 ارديبهشت 1393

سفر دردسرساز

چند وقتی بود که شدیدا هوس مسافرت کرده بودم .یه روز با اصرار باباییی تصمیم گرفتیم بریم تهران که یکم خرید هم بکنیم و یه حال و هوایی هم عوض کنیم.پنجشنبه بعد خوردن ناهار راه افتادیم.تو راه واقعا همکاریت عالی بود و اکثرشو خوابیدی.اول قرار گذاشتیم بریم شوش تا خرید منو انجام بدیم . وقتی رسیدیم شوش خیلی شلوغ بود.خلاصه بابا گشت و ماشینو تو یکی از کوچه ها پارک کرد.وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم ساکتم برداشتم که اگه چیزی نیاز شد دوباره برنگردیم اما بابایی گفت بذار بمونه کاری که نداریم زود برمیگردیم.خلاصه رفتیم و یه دوری زدیم و وقتی برگشتیم دیدیم شیشه ماشین شکسته.اولش فکر کردیم سنگ خورده بهش اما یهویی دیدم ساکم نیست.متاسفانه ساکو برده بودن به همرا گ...
12 ارديبهشت 1393

اولین زیارت

دختر آسمونی من.... دیشب برای اولین بار رفتیم امامزاده یحیی که برادر امام رضا(ع) هستن.موقع نماز مغرب رسیدیم.تا الله اکبر اذان رو گفتن چشمای قشنگتو باز کردی و دیگه نخوابیدی.منم کل نماز داشتم سعی می کردم بخوابونمت ولی موفق نشدم.چون دوس نداشتی بخابی زورکــــــــــــی که نمی شه خوابید چند شب پیش هم برا اولین بار بردمت مسجد که خیلــــــــــــــــی دختر گلی بودی عزیز مامان.نماز اول بیدار بودی اما تا نماز دوم خوابت برد.منم حواسم نبود و پتوتو زیر یه بلندگو پهن کردم و خوابوندمت.اما از ترس این که بیدار نشی تکونت ندادم.دختر گل مامانم تا آخر نماز خوابید.فدای خانومیت بشم نازنینم انشاالله بزرگ تر که بشی با هم میریم مسجد عزیزم.از فکر کردنش دلم غنج...
3 ارديبهشت 1393

زیباترین روز مـــــــــادر

                دختــــرک آرزوهای من ... امسال اولین سالی است که مــــادر شدن را با حس کردن دست و پاهای کوچــــک و نحیفت حس می کنم... وقتی سنگینی ســرت را بر روی شانه هایم حس می کنم و جرعه جرعه امید و آرامش می نوشم...چه سنگینی شیرینی... وقتی تنها در آغوش من آرام می شوی و کشتی پرتلاطم ناله های کودکانه ات در ساحل آغوش من لنگر می گیرد... وقتی ساعت ها چشم های پر فروغت را به من،به "مادرت" می دوزی و گویی سال هاست من را می شناسی... وقتی قلب کوچکت از شدت اضطراب با سرعت هر چه تمام تر می زند و کافی است تا تو را به قلبم بچسبانم و آرام آرام نوازشت کنم تا به خوا...
31 فروردين 1393

سه ماهگی

نازنینم امشب تولد عمو و زنعمو که یک شب گرفته بودن دعوت بودیم.منم از فرصت استفاده کردم و ماهگرد سومتو اونجا جشن گرفتیم با چند روز تاخیر...       قریونت بشم بندانگشتی مامان تو بغل بابای زنعمو در حال دلبری کردن   قریوتن برم کیک توت فرنگیییییییییییییییییییییییییی مامان     ...
30 فروردين 1393

روز دختر

امروز روز دختــــــــر بود.صبح زود که تلویزیون روشن بود یه آقایی داشت راجع به حضرت سکینه (س) صحیت می کرد و از اینکه چقدر امام حسین (ع) ایشون رو دوست داشتن.به همین خاطر از همه کسایی که دختر دارن خواست تا به احترام ایشون امروز دخترانشون رو سکینه صدا کنن.من و بابایی هم بلافاصله از این پیشنهاد استقبال کردیم و تند وتند به این اسم صدات می زدیم .خیلی هم حس خوبی بود و واقعا این به من آرامش عجیبی می داد. امیدوارم این اسم روی تو هم اثر گذاشته باشه و همیشه مثل حضرت سکینه (س) مایه آرامش باشی دلبر من... برات یه عالمـــــــــــــــــــــــــــه آرزوی خوب دارم فرشته کوچولو... برا وقتی که زمینی بشی; عاشق اینم که بغلت کنم و برات لالایی بخونم.آ...
30 فروردين 1393

شب هفتم محرم

سلام دختر نازم امشب رفته بودیم مراسم عزاداری با بابایی و مادرجون و خاله. شب هفتم محرم بود و روضه حضرت علی اصغر(ع).یه نوزادی رو هم آورده بودن.صدای گریه اش آدمو دیوونه می کرد.وقتی لالایی می خوندنو دیگه لالایی هم اثری نداشت... امسال خیلی بهتر حس رباب این مادر نمونه کربلا رو احساس می کردم و از تصور هر لحظه دور شدن یک مادر از شیرخوارش آتیش می گرفتم... از دیدن تلظی کردن علی اصغر و این که چقدر درد ناکه که یک مادر تشنگی جگرگوششو ببینه و نتونه کاری براش بکنه... خدایا همه کوچولوها رو برا پدر و مادرشون حفظ کن همه نی نی ها بیمه حضرت علی اصغر ... یا باب الحوائج شش ماهه کربلا با دستهای کوچیکت دست مارو بگیر...     ...
25 فروردين 1393