زهرا زهرا ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
عشق من و همسرمعشق من و همسرم، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

زهرا ، ترنم دلنشین زندگی ما

زهرا خانوم قندی

زهرا خوابش میاد و بهانه میگیره مامان:زهرا  غر نزن.شما دختر خوبی هستی،دختر خوب غر نمیزنه زهرا:مامان من دختر خوبی ام مامان:آره عزیزم،شما ماهی زهرا:من ماهی نیستم.جیگر نیستم  من زهرا خانم قندی ام!
17 اسفند 1394

تولد آقا جون و سمنو پزون

دختر خوشگل مامان 21 بهمن خاله الهام برا آقاجون تولد گرفته بود.البته تولد اصلیشون 27 بهمن بود اما چون ممکن بود نی نی عمو دنیا بیاد زودتر گرفتیم.خیییلیییی خوش گذشت.خصوصا که شما عاشق جشن تولدی و همش کنار آقاجون نشسته بودی آقا جون هم خیلی خوشحال بود و برا عکس گرفتن کلی ژست می گرفت.     بعد جشن تولد رفتیم خونه  عمه ستاره(عمه بابا).عمه نذر سمنو داشت.وقتی رسیدیم سمنو رو رو دیگ گذاشته بودن.همه پای دیگ بودن و داشتن سمنو هم می زدن.من خیلی این مراسم سمنو پزون رو دوست دارم.خیلیییییییی خوش می گذره و باصفاست.یاد نذر سمنویی افتادم که باباجون برای شما نذر کرده بود. هوا خیییلییی سرد بود.شما  ریحانه هم اصرار داشتید بیرون...
28 بهمن 1394

ولنتاین

تقدیم به دل آرامم... آرامش هر لحظه آشوبم...   ولنتــــــــــــــاین.. ؟ ســــــپندارمزدگان ... ؟ روزِ عشـق !! ؟ چه می گویند این ها ؟ بین خودمان بماند ! عجب طاقتی دارند بعــضــی ها یک سالِ تمام منتظر می مانند تنهابرای یک روز "مثــلا " عاشقانه کنار هم ماندن... !!! این چیزها به مــن و تــو نیامده من اگر هرروز نگویمت که چشــمانـت مرا دیوانه و شیدا می کند انگارنصفه و نیمه می مانم ! من هر روز می نشینم خوب فکر می کنم ! به دوست داشتنت به خواستنت! به بودنـــــــت ... که چقدر خوب است کسی را دارم در زندگی ام که فارغ از هرچیز و هرکس نشسته است به تماشایِ من ِ زندِگی اش ... می نشینم فکر می کنم به اینکه م...
28 بهمن 1394

مهمان ناخوانده

زهرای عزیزم  چند روز پیش باباجون اینا می خواستن برن مشهد.راستش منم ته دلم خیلی دوست داشتم که بریم.مامان جون و باباجون به خاطر کارایی که داشتن قرار بود یک روز دیرتر و با قطار برن.اون روز بابایی که از اداره اومد بهش گفتم زنگ بزنه به مامان جون تا بریم برسونیمش.بابایی اولش گفت فکر کنم رفتن و از این حرفا اما بعدش زنگ زد و فهمیدیم هنوز مامان جون نرفته اما عجله داشت.بابایی هم گفت سریع حاضر شیم که بریم.من تا اومدم لباس تنت کنم دیدم بعــلــه پیفو کردی.بابایی گفت من میرم مامان جونو برمیدارم بعد اگه شد میام دنبالتون.خلاصه با کــلـــی ماجرا ما به راه آهن رسیدیم و تازه اونجا بود که فهمیدیم که مامان جون اینا بلیط ندارن و می خوان با رییس قطار برا بلیط...
6 آبان 1393

میلاد امام هشتم و هشت ماهگی با برکت

هشت ماه گذشت و تو هر روز بزرگ و بزرگ تر شدی و هر روز خونه ما با وجودت باصفاتر شد.ماهگرد هشتمت دو روز بعد از میلاد امام رضا (ع) بود.منم از این تلاقی خیـلی خوشحال شدم و ماهگردتو همون روز تولد امام رضا گرفتیم.دو تا هشت بسیار دوست داشتنی... هشت ماهگیت مبارک گل همیشه بهار من... کیک نسکافه مامان پز   ...
24 مهر 1393

عید قربان

یکشنبه 13 مهر عید قربان بود.یادش بخیر پارسال که فرشته کوچولویی بودی که هنوز پاش به دنیا باز نشده بود و مامان این فرشته سرخوش از وجودش داشت برا زمینی شدنش همه شرایط و وسایلو مهیا می کرد و عید قربان پارسال نوبت به آبلیمو گیری دسته جمعی رسیده بود کلــــی از همه کار کشیدم.چقدر زود گذشت.اصلا فکر نمی کردم که خدا فرشته نازنینی مثل تو بهم بده.مثل تویی که تمام وجودم زنده میشه از لبخند ملوس و شیرینی که بین گریه هات می شینه روی لبای نازت و منو به وجد میاره.آخه کی به تو اینطوری دلبری کردنو یاد داده عزیــــــز نازنیـنم امروز تو رو که اینقدر برای من و پدرت عزیـــــز هستی نگاه می کنم همش با خودم می گم چه دل بزرگ و چه اطاعت پذیری فوق العاده ای داشت حضرت...
15 مهر 1393

سفرنامه مشهد

اولین مسافرت زیارتی ما شب عید مبعث شروع شد و قرار شد که  تا عید مشهد باشیم.توی راه بیشتر بغل مامان جون و باباجون بودی و خداروشکر با کمک اونا بهمون سخت نگذشت.قبل از سفر برات یه شیشه گرفته بودم که برا شیر خوردن اصلا قبولش نداشتی اما تو راه فهمیدیم که با مک زدن تفریحانه اون خیلی زود میخوابی برا همین تو کل مسافرت به داد ما رسید و موقع خواب راحت تر شدیم.یه چیز دیگه هم این بود که تو حرم رو زمین بدون هیچ تکون و تابی می خوابیدی با این شیشه.من همه این هارو کمک امام رضا می دونم که ازشون خواستم تا تو اذیت نشی و برنامت به هم نریزه. قربونشون برم که به دعاهای کوچیک این زائر غرغرو هم توجه دارن چون شما زود خسته می شدی و خوابت می گرفت خیلی تو حرم نم...
4 مهر 1393

تولد حضرت معصومه (س) و روز دختر

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش -وقتی کمی بلند تر شوند- و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی گاهی دلت می لرزد از فکر اینکه روزی بر شانه مردی دیگ...
5 شهريور 1393

اولین تولد مادرانه

18 مرداد تولدم بود هفتمین ماهگرد عروسک یکی یه دونه ما هم بود.هر دوی ما 4 شنبه،18 و سال مار به دنیا آمدیم.خیلی از این وجه اشتراک ها خوشحالم نازنینم... از این که امسال روز تولدم مادر هستم خیلییییییییی خوشحالم و تو را محکم تو بغلم فشار دادم و دست و پاهای کوچولوت رو لمس کردم تا باور کنم که تو هستی... گاهی اونقدر از وجودت سرمست می شم که یادم میره تو هفت ماهه که پیش منی و مال منی... انگار سال هاست که حست می کنم... خیلیییییییییییییییییی مادر بودن حس قشنگیه.خدایا به همه شیرینیشو بچشون... شب تولدم مامان جون و زنعمو یه کیک خوشگل خریده بودن با هدیه که یه جشن کوچولو گرفتیم  . مادر جون و خاله هم روز قبلش بهم کادو دادن. بابای...
1 شهريور 1393